مثل چمران بمیریم...
با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم. از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی؛ همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد: «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همهی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مَردوار از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهی عشق گفت و رفت به سوی کلمهی بی نهایت...»
یک هفته بود که مادرم در بیمارستان بستری شده بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید و رهایش نکنید، حتی شبها!» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم؛ قبل از این که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد! من گفتم: «برای چی مصطفی؟!»
گفت: «این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدس است و باید آن را بوسید...» گفتم: «از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم، مادرِ من بود! مادر شما نبود که این همه کارها میکنید!»
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند، مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد، به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»1
کوه دانش بود «چمران»؛ میدانی دکترای فیزیک پلاسما یعنی چه؟! آن موقعها چند نفر انگشت شمار در دنیا بودند که این دکترا را داشتند... یعنی اعتبار جهانی، یعنی ثروت بیپایان، یعنی شهرت، یعنی آرزویِ خیلیها شدن... یعنی همهی آنچه از دنیا میخواهی... همهی این دست و پا گیرهای دوستداشتنی و لذیذ را کنار زد و مثل لیوان آبی که روی میز میگذاری و میروی پیِ کارَت، رفت پی کارش؛ اما فکر کردهای که آرزوی چه کاری را داشت؟
شاید باور نکنی! جهاد را خیلی دوست داشت. میخواست درجهی مجاهدان که در قرآن آمده است را بر سر دوشش بگذارند، میخواست سردار اسلام باشد... اما بعدش دوست داشت دستِ غاده را بگیرد و در یک مسجد خادم شود... رفت پی کارِ جهاد و خادمی خدا! همهی آنچه من و تو میطلبیمش را، با پوزخندی کنار زد. دنبال این بود که زندگی و رفتارش بر پایهی سبک زندگی اسلامی باشد و غاده را میخواست برای پریدن، نه ماندن در کنار یاد و حسرت خودش.
«او در پیشگاه خداى بزرگ، با آبرو رفت. روانش شاد و یادش به خیر و اما، ما مىتوانیم چنین هنرى داشته باشیم؟! با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند...»2
«چمران»! برای غاده دعا کردی، برای ما هم دعا کن که چمران شویم؛ برای خدا مثل یک شمع بسوزیم و مثل چمران بمیریم...
1. خاطرات غاده جابر؛ همسر سردار شهید مصطفی چمران.
2. صحیفه امام ، ج14، ص479.
یاعلی