تازه شیعه شده بود و برای اولین بار، به راهیان نور میآمد... دختری اهل ژاپن. دختری که برای رسیدن به راه درست، مجاهده کرد و برای نگه داشتن گنج درستی، هجرت را بر قرار ترجیح داد.
روایت جهاد رزمندگان و شهیدان ایران زمین را، با عمق وجود گوش فرا میداد و فکر میکرد. بیتوقع روی خاک طلائیه، فکه و شلمچه مینشست و رنگ چادر مشکیاش، منقش به خاک آسمان میشد...
وقت برگشتن،
«این گرسنگى کشیدن، تشنگى کشیدن، روزهى از اذان صبح تا اذان مغرب؛ این، سخت گرفتن بر خود است. بسیارى از مردم ما به خودشان با روزهگیرى سخت گرفتند و به دیگران، انواع و اقسامِ انفاق را کردند.
با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم. از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی؛ همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد: «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همهی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مَردوار از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهی عشق گفت و رفت به سوی کلمهی بی نهایت...»