حجتِ اسلام...
خرمشهر، دردها و رازهای ناگفتهی بسیاری در دل دارد؛ دردهایی که شاید هیچ انسانی، شکیبایِ شنیدنش نباشد. غصهها و قصههای این پیرشهرِ باصفا، فراواناند و ناتمام. از حضور انسانهایی که فقط عطر خدا را داشتند، به خود میبالد و از شهادتشان، سرخ میشود.
از مردان بی ادعا و خداییاش، از مسجدش، گمرکش، پادگان دژش، پل نیمه خرابش و از خیابان چهل متری آن، باید گفت. از اولین شهید روحانی دفاع مقدس، حجتِ اسلام، فخر ایران زمین، مرد آزادگی، پاکی و غیرت، «محمدحسن شریف قنوتی» باید شنید.
جنگ که شروع شد، از مقام نمایندگی دادگاه انقلاب گذشت و عزم خرمشهر کرد. نزدیکیهای ظهر بود. شیخ شریف در حال وضو گرفتن بود. کاروانی را برای اعزام به جبهه آماده کرده بود. یکی از افراد ستاد کمکهای مردمی، خود را به شیخ رساند و گفت: «حاج آقا! شما هم با این کاروان به جبهه میروید؟!» شیخ پاسخ داد: «بله!»
آن شخص گفت: «به نظرم اینجا به وجود حضرتعالی بیشتر نیاز است. فعالیت در اینجا کم نیست. همین الآن شما شب و روز، آرامش ندارید. اینجا هم دستکمی از جبهه ندارد.» حاج آقا جواب داد: «آیا شما فکر نمیکنید حداقل سقای تشنهلبی باشم در صحرای کربلا؟ یعنی به درد سقایی هم نمیخورم؟!»
وقتی به خرمشهر رسید، مستقیم به مسجد جامع رفت. ورود کامیونهای کمکهای مردمی، روحیهی رزمندگان را تقویت کرد. پس از ورود به مسجد، خطاب به رزمندگان غریب خرمشهر گفت: «ای برادران! الآن روزی نیست که عقبنشینی بکنید. شما باید با نیروهای بعثی مقابله کنید. شما یاران امام حسینسلام الله علیه هستید، باید حرکت کنید... هل من ناصر ینصرنی، همه باید برای یاری کردن به دین اسلام برخیزیم...» پس از سخنرانی، عبا را از دوش انداخت، کمر قبایش را محکم کرد و سلاح در دست گرفت؛ شد «فرمانده گروه الله اکبر».
با این که فرمانده بود؛ اما آذوقهی نیروها را خود به آنان میرساند و در بیشتر صحنههای نبرد حضور داشت.
یکی از نیروهای بعثی را اسیر کردیم. آوردیمش به مسجد. شیخ به عربی با او صحبت کرد و پرسید: «خرمشهر چه دارد که شما این همه نیرو وارد آن کردهاید؟» اسیر عراقی جواب داد: «صدام به ما گفته در عرض چند روز خرمشهر و خوزستان باید تصرف شود!» شیخ گفت: «اما چند روز از آغاز جنگ گذشته؛ ولی خرمشهر را نگرفتهاید! پس چه شد؟» اسیر پاسخ داد: «ما به صدام گفتهایم که مسئلهی گرفتن خرمشهر، مسئلهی توپ و تانک نیست، لشگرکشی نیست، بمباران نیست؛ بلکه یک شیخ لجوجی است به نام شریف که با گروهی محصل و با ایمان کامل، از خرمشهر دفاع میکنند و تانکهای ما را در صددستگاه[1] به گِل نشاندهاند. با این وضعیت، تصرف خرمشهر خیلی سخت است.»
حاج آقا با شنیدن واژهی «ایمان» از زبان اسیر بعثی، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «رزمندگان ما در خرمشهر چه کردهاند که این چنین در عراق نمود پیدا کرده است...»
شیخ شریف سرانجام در روز 24 مهر ماه 1359[2]، در خیابان چهل متری[3] خرمشهر پس از درگیری با دژخیمان بعثی، مجروح و اسیر میشود. بعثیها به سوی او تیراندازی میکنند و تنها صدایی که از این مرد شنیده میشد، بانگ الله اکبر بود. بعثیها از اسارت شیخ، خیلی شادمان بودند؛ دور او را گرفته بودند و با رقص و پایکوبی فریاد میزدند: «اسرنا الخمینی، اسرنا الخمینی...».[4]
خون زیادی از بدنش رفته بود. نزدیک ده نفر، شیخ را با آن حالی که داشت، میزدند! عمامهاش را بر زمین انداختند؛ اما او به زبان عربی فریاد میزد: «خمینی، حسین زمان است و صدام، یزید زمان. از زیر پرچم یزید بیرون آیید و زیر پرچم حسین قرار گیرید...» در این لحظه فرماندهی تنومند و سیهچردهی آنان، با سرنیزه به سمت شیخ رفت و آن را در شقیقهی شیخ فرو برد و چرخاند...
شیخ شریف در این لحظات فقط آیهی استرجاع (إنا لله و إنا الیه راجعون) و الله اکبر را زمزمه میکرد... آن بعثی سفاک با همان سرنیزه، کاسهی سر شیخ شریف را جدا کرد... و مانند مولای غریبش، محاسنش به خون سرش خضاب شد.
شیخ شریف، در آخرالزمان به ندای «هل من ناصر ینصرنی» سیدالشهداسلام الله علیه، لبیک گفت و چنین خود را به کربلا رساند. باشد که دستگیر و شفیعمان باشد در عرصهی محشر. آمین
1. منطقهای مسکونی در غرب خرمشهر و در حد فاصل جادهی شلمچه و گمرک خرمشهر.
2. تاریخ سقوط و اشغال خرمشهر.
3 . این خیابان در حال حاضر خیابان آیت الله خامنهای نام دارد.
4. یک خمینی اسیر کردیم.
رفقای عزیز خسته نباشید ان شاء الله خدا از شما قبول کنه .
یا علی