هم‌قدمِ راوی

چرا «هم‌قدمِ راوی»؟

راوی قرآن ما، راه بلد است، آشناست
به جاده. دیری است که پرچم حق را
به دوشش نهاده‌اند؛ بایـد با او هم‌قدم
شویم تا گـم نشـویم... تا برسیـم... تا
عاقبت به خیر شویم.
قـرار اسـت «المتــقدم لـهم مـارق و
المـتأخر عنهم زاهـق» نباشـیم. قـرار
است «الـلازم لهم لاحـق» باشیـم...
هم‌قدمِ راوی باشیم.

هم‌قدمِ راوی در تلگرام باشید:
Hamghadameravi@

جنبش letter4u

طبقه‌بندی موضوعی
آخرین نظرها
  • ۲۸ تیر ۹۶، ۰۱:۲۳ - ...
    ali bod

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

       «ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاءُوا السُّوأَىٰ أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّـهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُونَ»                                                                                                                                                                                                    

رو آوردن به اغواهای شیطانی و ارتکاب و اکتساب امیال نفسانی، دگرگونی در کارکرد دستگاه محاسباتی، یعنی «قلب» را در پی دارد و باطل را حق و حق را باطل خواهد انگاشت! تا جایی که از استهزاء آیات الهی نیز پروایی ندارد و بر این بیافزایید لجاجت و تعصب بر گمراهی را... اکتسابات نجس، خروجی و حاصلی جز رجس و نجس را در پی نخواهد داشت و این یعنی اختلال در دستگاه محاسباتی! 

  • هم‌قدم-راوی‌دل

«صلوات و سلام خدا بر شهیدان عزیز که مشعل توحید را با ایثار خود، برفراز میهن اسلامی برافروختند

  • هم‌قدم-راوی‌دل

تازه شیعه شده بود و برای اولین بار، به راهیان نور می‌آمد... دختری اهل ژاپن. دختری که برای رسیدن به راه درست، مجاهده کرد و برای نگه داشتن گنج درستی، هجرت را بر قرار ترجیح داد.

روایت جهاد رزمندگان و شهیدان ایران زمین را، با عمق وجود گوش فرا می‌داد و فکر می‌کرد. بی‌توقع روی خاک طلائیه، فکه و شلمچه‌ می‌نشست و رنگ چادر مشکی‌اش، منقش به خاک آسمان می‌شد... 

وقت برگشتن،

  • هم‌قدم-راوی‌دل

دو روز پیش در یادمان اروند و در جوار هشت شهید بی‌سرش، مادر شهید «محمد یزدی» را زیارت کردم که با ویلچر آمده بود... نشستم روزی زمین و گفتم آخر شما چرا با این حالتان آمده‌اید اینجا؟! بغض کرد... «آمده‌‌ام قدم‌گاه پسرم را زیارت کنم؛ جایی که پسرم جهاد کرده را ببینم..

  • هم‌قدم-راوی‌دل

ماشاءالله عزیزی1 در یک عملیات‌ نفوذی در منطقه‌ی گیلان غرب، هنگام عبور از میدان مین، به شدت مجروح می‌شود. سنگر دیدبانی بعثی‌ها، نزدیک و میدان مین، در تیررس آنان بود. امیدی به زنده ماندنش نبود. ساعاتی بعد و در تاریکی شب، «ابراهیــم» می‌رود تا پیکر او را بیاورد؛ ولی

  • هم‌قدم-راوی‌دل

/html>