ابراهیـم، برادر پیامبـر
ماشاءالله عزیزی1 در یک عملیات نفوذی در منطقهی گیلان غرب، هنگام عبور از میدان مین، به شدت مجروح میشود. سنگر دیدبانی بعثیها، نزدیک و میدان مین، در تیررس آنان بود. امیدی به زنده ماندنش نبود. ساعاتی بعد و در تاریکی شب، «ابراهیــم» میرود تا پیکر او را بیاورد؛ ولی میبیند که بدن بیرمق ماشاءالله، در محل امنی قرار گرفته است! ابراهیم در راه بازگشت، متوجه میشود که ماشاءالله هنوز زنده است و او را سریع به بیمارستان میرسانند.
زنده یاد عزیزی، پس از شهادت «ابراهیـم هـادی»، ماجرای آن شب را اینگونه بازگو میکند: «وقتی در میدان مین بیهوش روی زمین افتاده بودم، چهرهای نورانی را دیدم که بالای سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشی بر سرم کشید؛ بعد هم مرا از محدودهی خطر خارج کرد و فرمود: یکی از دوستان ما میآید و تو را نجات خواهد داد... لحظاتی بعد احساس کردم کسی تکانم داد، مرا روی دوشش گذاشت و حرکت کرد. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم بر روی دوش ابراهیـم قرار دارم...»2
پیامبران، بشارت آمدن ابراهیـم سلام الله علیه را، دادند به مردمان. ابراهیـم آمد و یک تنه، شد مجاهد فی سبیل الله و سر تا پا، خلیل الله... مأمور بود تا بر زخمیهای نیش نمرودیان، مرهم دهد! اردوگاه شیطان، هیزمهای دشمنی چیدند به بزرگیِ کینههای حقیرشان، تا بسوزانند ابراهیـمِ خدا را... و آتشی افروختند جهانسوز! ابراهیـمِ خلیـل را با منجنیق، در شعلههای به افلاک رسیده انداختند و خدایِ افلاک، آتش را بر خلیـلِ محبوبش، گلستان کرد...
شمس و قمر طلوع کردند و غروب هم؛ نسلها از پی نسلی آمدند و رفتند؛ آبادیها ویران و بنا شدند... روزگاری غریب رسید؛ فرزند ابراهیـم، «محمـد» صلی الله علیه و آله بشارتی دیگر آورد بر اهل زمین؛ بشارت برادرانش را: «برادران من، مردمانىاند در آخرالزمان که مرا ندیدهاند؛ امّا ایمان آوردهاند... پایداری بر دین برای آنان، سختتر از خُرد کردن شاخ و برگ خار مغیلان با دست در شب تار است، یا همانند کسى هستند که اخگرِ چوب درخت شورهگز در دست گرفته باشد. اینان، چراغهاى تابان در دل تاریکىاند...»3 برادرانی که خلیلند و تابان...
در آن شب تاریک گیلان غرب و در میان آتشکدهی نمرودِ زمان، ابراهیـمی دیگر آمد که برادر پیامبر اعظمِ خدا صلی الله علیه و آله بود. پیامبرش (تو بخوان برادرش...) را ندیده بود؛ اما ایمانش را بر کف دستانش نگه داشت، هرچند چون اخگری سوزان باشد! در آن میدان مینِ آتشخیز، چهرهای نورانی بشارت ابراهـیم را، به رزمندهای زخمی داد. اینبار آمده بود تا با وجود گلستانیِ خود، بر زخمهای همسنگرش مرهم گذارد...
و اینک من ماندهام با گدازههای سوزان هوای نفس و نمرود درونم و البته یک بیم و یک امید؛ رویمان میشود خود را برادر پیامبر بدانیم؟ میشود بشارت ما را به حجت خدا بدهند؟!
1. جانباز سرافراز «ماشاءالله عزیزی» از معلمان بااخلاص و باتقوای گیلان غرب بود که از آغاز تا پایان جنگ، شجاعانه در جبههها و همهی عملیاتها حضور داشت. وی در یک سانحهی رانندگی، به یاران شهیدش پیوست.
2. سلام بر ابراهیم، ص156.
3. بصائر الدرجات، ص84.
بسیار زیبا
دعوتید به وبم