قدمگاه شهیدان
دو روز پیش در یادمان اروند و در جوار هشت شهید بیسرش، مادر شهید «محمد یزدی» را زیارت کردم که با ویلچر آمده بود... نشستم روزی زمین و گفتم آخر شما چرا با این حالتان آمدهاید اینجا؟! بغض کرد... «آمدهام قدمگاه پسرم را زیارت کنم؛ جایی که پسرم جهاد کرده را ببینم...»
میگفت: «شب تاسوعا، پسرم در رؤیا میبیند که هنگام سقایی به شهادت رسیده است. صبحهنگام به دوستانش میگوید که من امروز شهید میشوم و ایشان به شوخی میگیرند... در روز عملیات مأمور میشود تا به رزمندگان ذوالفقاریه آبادان آب برساند. شروع به سقایی میکند؛ نفر اول را سیراب میکند، نفر دوم را هم... تا به نفر پنج میرسد، ترکش خمپاره دیگر امانش نمیدهد... وقتی بدنش را آوردند تهران، سر و دست نداشت...»
چقدر این نام «محمد» را دوست دارم! سیراب میکند آدم را و سیراب شدنش را که نگاه میکنی، مشک چشمانت سرریز میشود... مادرش که پای راه رفتن نداشت مثل ما؛ اما به گمانم سرزمینی که پسرش در آن سیراب شده بود را، خوب میشناسد، آنقدر خوب که هر سال میآید و با آن ویلچر قدیمیاش، قدمگاه فرزند رزمندهاش را زیارت میکند و این یعنی زندگی مجاهدانه!
ای نسل جوان! حواسمان به نسل شهید پرور هست...؟! نسلی که مجاهدانه زندگی کردن را با روح فرزندانشان ممزوج کرده بودند. نکند این روزها که دارند ذائقهها را عوض میکنند؛ شهید زندگی کردن را و شهید پرور بودن را فراموش کنیم... یا زهرا سلام الله علیها
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان، صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
... سلام ما ارزانی لاله هایی باد که جانشان را عاشقانه فدای عزت و سرافرازی میهن عزیزمان نموند... یاد ونامشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.