السلام علی الحسین...
(حرفهای درگوشی، با ضریح ارباب)
این دلنوشته، در کارگاه ساخت ضریح سیدالشهدا سلام الله علیه در شهر مقدس قم و در آخرین روز بازدید عمومی (25 مهر 1391) نگاشته شده است و اینک در آستانهی نصب و پردهبرداری از ضریح حضرت ارباب، به یاد روزی که کنارش بودیم و به یاد روزهایی که شهر به شهر، دست به دست خرامید تا به کربلا رسید و آرام گرفت، منتشر میشود.
چه قد و بالایی داری! خوش به حالت که شدهای همکفو حرم حسینی؛ اما حس میکنم سر تا پایت پر است از غروری آمیخته با شرم! شرمِ رفتن، شرمِ همجواری با یک زمین بلند که همه، حسرت دیدنش را دارند.
به حجلهای میمانی با شکوه، تنت غرق نور خواهد شد؛ اما تشنهای... به گمانم تبِ چهرهات که از حرارت دیدار یار است را، با شرم اشتباه گرفتهام! وه که چه کوچکم من!
گویا صدایت را میشنوم که ذکر «حسین... حسین... حسین» گرفتهای. گویا میبینمت بیقراری و آشفته و سر به آسمان حیرت بلند کردهای و آرزوی دیدار محبوبت را داری... چقدر به حرم آقایمان میآیی، مبارکت باشد، مبارکت باشد...
میدانم! دامنکشان میروی از دست این جماعت، چه خوش میخرامی، به خود میبالی و میروی. آخر نفسهایت به شماره افتاده است، بیتابِ رفتنی؛ اما دل ما را چه میکنی؟ باشد، برو! شاید دیگر نبینمت... برو تا به حرم امنِ آرامش برسی، به حرم الله برسی؛ اما ما را یادت نرود.
گویند شهادت میدهی در قیامت؛ من آن را نمیخواهم! تعجب نکن! آری میدانی چه میخواهم؟! میخواهم وقتی رسیدی نزد ارباب، فریاد زدی... قرار گرفتی... دلت خالی شد، سبک شدی و مضجع شریفش را به آغوش کشیدی؛ سلام مرا برسانی، سلام ما را برسانی.
شاید دیگر نبینمت؛ اما وفا را بیاموز و نزد ارباب از ما بگو، قیامتش را دیگر خود میداند... نیازی به شهادت تو نیست! از من دلگیر مشو... خوب میدانی چه میگویم، میفهمیام... به او بگو آمد مرا دید؛ اما تو را ندید. بگو مثل من نشسته بود، بگو لبانش ترک خورده بود... بگو وقتی مرا دید، یادش آمد:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد...
ای قلم ناله کن، ای دوات ببار، ای ورق شاهد باش ... ایران است اینجا و تو پیشکشی ناقابل برای ارباب ما هستی، به خود ببال که شدی بوسهگاه حضرت مادر...
نزد فاطمه سلام الله علیها وقتی اولین شب جمعه زیارتش کردی، از ما بگو، برایش بگو که چقدر دوست داریم حسینش را... بگو که چقدر برایمان عزیز است؛ بگو با شنیدن نام پسر تو، تنها اشک پناهمان است و شوق انتقام، التیام حسرتمان... و روضه که بهشت ماست.
ای شش گوشه! چقدر خوب است که کنار تو نفس میکشم! کاش روزی شود که باز هم کنار تو نفس داشته باشم... بوسهای بر تو مینشانم به امانت، رسیدی حرم، بر قبر شریفش بنشان... و بگو میکشی مرا حسین...
اشکهای پیرزن جگرم را میسوزاند و بد میسوزاند... اگر مادر یک شهید باشد چه؟ میتوانی تحمل کنی؟! میتوانی ببینی؟ حواست به این یکی باشد... آخر چادرش، عطر زینب سلام الله علیها را دارد و اشکهایش، گلابِ حرمشوی بارگاه حسینی است؛ آخر بهتر از تو را داده به اربابش...
و مگر هجوم جمعیت پایان دارد؟! نمیدانم وقت رفتن تو، این مردم چه خواهند کرد؟ صداهای آشنایی به گوش میرسد... صدای گریهی نوزادی؛ گویا شش ماهه باشد...
راستی شلمچه که رسیدی، با تربتش مناجات کن... شلمچه بوی چادر خاکی مادرمان را میدهد، لابد حرفهایی دارد برای تربت کربلا...
تشنهای میدانم! مثل دلِ من. سیراب که شدی، بر لبان عطشان سقا سلام بده!
در راه، هر کسی حرف دلی را به شبکههایت گره خواهد زد؛ میدانم که امانتدار خوبی هستی، برسان دلنامههای ما را به اربابمان و گواهی بده هنگامی که بوسهی گل زهرا سلام الله علیها بر گونههایت مینشیند...
به حلقههای ضریحت دلم گره خورده
گره گشای من! اینبار گره مگشای
والسلام
شما لینک شدید
یاعلی
التماس دعا