روزهای سوم، چهارم جنگ بود...
همه جمع بودیم؛ بنده، مسئولین کشور، بنیصدر، مرحوم رجایی...
روزهای سوم، چهارم جنگ بود...
همه جمع بودیم؛ بنده، مسئولین کشور، بنیصدر، مرحوم رجایی...
تازه وارد سپاه مریوان شده بودیم. یک روز با حاج احمد و چند نفر دیگر، برای استحمام به گرمابه رفتیم. داخل رختکن فقط ما بودیم و حمامی و چند نفر از اهالی شهر... همانطور که حرف میزدیم و میخندیدیم، لباسهایمان را درآوردیم و آماده رفتن به گرمابه شدیم. متوجه حاج احمد شدم که هنوز لباسهایش را به تن داشت و در گوشهای به آهستگی مشغول صحبت با حمامی بود. خواستم بیتفاوت از کنار قضیه بگذرم؛ ولی نشد! ماندم و منتظر شدم؛ ولی حاج احمد انگار نه انگار که میخواهد حمام کند! ایستاده بود و صحبت میکرد...